کد مطلب:317307 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:226

ضمیمه ی (3)
این ضمیمه شامل قصیده ای پرمحتوا و زیباست در منقبت حضرت ابوالفضل العباس (ع) كه اثر طبع و وقاد مرحوم آیت الله شیخ محمد حایری مازندرانی است.



زسر گیرم اگر مدح اباالفضل معظم را

زبانی بایدم كز سر بپیچد چرخ اعظم را



مرا روح القدس باید كه خوانم بر همه عالم

به هفتاد و دو اسم اعظم آن نام معظم را



صبا زان طره بگشاید اگر یك موی بنماید

معطرش عرش اعظم را و اركان دو عالم را



چه می جویند دیگر قدسیان با روی دلجویش

كه در اثبات صانع كرد ثابت صنع محكم را



اباالفضل، آن شهنشه زاده، روز چارم شعبان

به سال بیست و شش فر داد شعبان المعظم را



زهی روز چهارم از مه شعبان و خورشیدش

سوم هم، سال سه، بعد از حسین آن شاه افخم را



زهی بابی كه هفت اقلیم و نه طارم در انگشتش

زهی بابی كه حق گفت آفرین آن عنبرین دم را





[ صفحه 211]





زهی مردانه گو فرزانه خو مرد آفرین نیرو

كه داد آن شیر زن ضرغام دین و آنكه سه ضیغیم را



قدش شمشاد و كف فولاد و رخ گل، گیسویش سنبل

به تن پوشد زتقوی جامه، نی دیبا و قاقم را



به رشگ اندر فكند ام البنین حوا و هم مریم

جهان كی چون ابوالفضلش گرفت این كیف و آن كم را؟



زدامان آفتابی از دل حیدر برون دادی

كه عبدالمطلب افراشت ز او تا عرش پرچم را



براهیما جبین، طالوتیا تن، موسیا بازو

سكندر تاج و الیاس باس و خضر مطعم را



به صد تكبیر و صد تهلیل و صد تسبیح و صد تقدیس

برم از جان و دل پیوسته آن نام مكرم را



منظم می نماید خاطرم جمع پریشان را

پریشان می كند از شوق خود جمع منظم را



قضا داده قلم در دست رایش زاول و آخر

به تقدیمش مؤخر را و تأخیرش مقدم را



شها كز فضل و علم و جود و قوت داده صد رونق

ید و بیضای موسی را و هم دیهیم آدم را





[ صفحه 212]





سلیمان را اگر آصف خبر می داد از نامش

زدی بر خاتمش نقس و همی به وسیله خاتم را



هزار آصف، غلام آسا، به درگاهش كمر بندند

هزار سكندر و الیاس و خضرش تشنه آن یم را



زوصف تربت پاكش كه فضل حق به موسی گفت

زپا افكند نعلین وز دست انداخت رقم را



زرویش گل زمو سنبل گر افشاند بپوشاند

دمن روی صنبرش را، چمن بوی سپر غم را



اگر لعل لبش روحی دمد در انفس و آفاق

زچرخ چارمین حاضر كند عیسی بن مریم را



رخش جنت، قدش طوبی، لبش كوثر، دمش عنبر

به روی شیعیان بندد به یك فرمان جهنم را



گلی از جامه اش جبریل زد بر آتش نمرود

كز آن پوشید ابرهیم دیبای مقلم را



ولایش كشتی نوع و لوایش لنگر جودی

هوایش از تنور افكندن مهر مختم را



اگر یونس به تسبیح ثنایش ذكر حق می گفت

نموی جنت الماوای نور آن بحر مظلم را





[ صفحه 213]





اگر یك بار می خواندش به جای جامه ی یقطین

به براز عبقری می كرد صد دیباج معلم را



و گر یوشع به ردالشمس یك شق القمر بنمود

كفش شمس و قمر بخشد چو شه دینار و درهم را



زحكمت های ذاتش حكمتی تقدیر لقمان شد

كه گر می دیدش از نعلش گرفتی خاك مقدم را



بصیرت این چنین باید كه رسطالیس و افلاطون

گرش بینند، بندند از ادب عین و ید و فم را



حجاز و نجد و صنعا و یمن، مصر و عراق و شام

همه دل می دهند ار وا كند لعل ملشم را



مقامش جعفرطیار اگر می دید می بالید

كه صد فخر است او را و مام و اخ، جد و اب و عم را



مسلم عبد صالح وقت تشلیمش لقب آمد

صلاح او را مسلم باید ار جویی مسلم را



علوم انبیا و مرسلین در ذات وی مدغم

مضاعف ظل ممدودش كند هر علم مدغم را



چنان او انبیا را اقتدا كرده به هر سنت

كه گر خواهی تو آدم را، در او بین، یا كه خاتم را





[ صفحه 214]





حكم در این بود محكم امام واجب التعظیم

بخوان بر مدعی آن شاهد عدل محكم را



زمردوش، خط وحد شده بر حقه ی یاقوت

گرفته خال موروثی زهاشم بر خطش چم را



نهد كوثر، به ذوق لعل او، صد جام یاقوتین

دهد طوبی، به شوق خط وی، هر برگ خرم را



گر انگیزد به میدان مصطفی آسا و حیدر وش

محجل پای آهو پوی اشهب موی ادهم را



زمین یم، یم زمین گردد زتیغ آتش افشانش

ز بس ریزد چو برگ آدم روان سازد چو یم دم را



ز هم سوزد به یك برق حسامش درع و مغفر را

به هم دوزد ز یك خرق سهامش هام و معصم را



به خیبر، یا به خندق، همچو حیدر گر قدم می زد

فكندی عمرو و مرحب را و كندی حصن اقوم را



و گر در جنگ بدرش با حنینش یا احد می شد

عیان بر مشركین، می كرد اسلام مجسم را



ولی حق كنز مخفی كردش اندر لوح محفوظش

كه تا دستش كند حل از قضا تقدیر مبرم را





[ صفحه 215]





قضای مبرمی گر یاد آن پشت فلك خم شد

كه یك دم راست یا ساكن ندارد منكب خم را



بلایی كانبیا جز لا نگفتندی به تسلیمش

و گر كروبیان آرند هم خیل مسوم را



بلای كربلا، كز آدم و موسی و ابراهیم

ربوده حله و تاج و عصا و لوح و میسم را



سلیمان را بساط آنجا سه نوبت سرنگون گردید

خلیل الله جبین بشكست و هم ظفر مقلم را



خدایی كز لو و لیت و لعل تنزیه او واجب

تمنا كرد كآدم بیند آن روز پر از غم را



كه تا بیند شهنشاهی سرا تا پا صفات الله

ببیند از عطش بر استخوانش جلد درهم را



چنان حق، الظلیمه! الظلیمه! گفت اندر طور

كه گویی دید موسی ذوالجناح آدمی دم را



علم بگرفت عباس و چو در غلطان به دریا گشت

كلیم آسا ولی تنها سواران اسب و ادهم را



دلی دریا، رخی غرا، سری شیدا، یدی بیضا

زره بترا، سپر خضرا، سنان زرقا، علم حمرا





[ صفحه 216]





به كوثر چون علی گیرد لواء الحمد اخضر را

لوایش بسته زاینجا با لواء الحمد پرچم را



به دوشش مشك، اما جمع چون زلف پریشان

به دستش جام نور، اما ندیده چون لبش نم را



به دست خضر اگر مشكش رسیدی لعل احمر شد

و گر جامش به اسكندر رسیدی زد نه سر جم را



جبین حامی به عكس قدسیان باید مرصع شد

به مشكش بسته با گیسو روا حوا و مریم را



براق انگیخت چون طه، زمین را بیخت چون حیدر

چه یم، خون ریخت چون موسی كه او را آیت دم را



فرات اندر نگین بگرفت و كف بر آب زد یعنی

كه خاكم بر دهان گر من چشم آب محرم را



سكینه از عطش گریان، علی چون ماهی یی بریان

شوم خود آب گر بینم دوباره آن مجسم را



دمادم گر دهند زیر تیغ آتشین، كوثر

نخواهم - بی حسین - آن آب و آن جام دمادم را



فغان زآن دم حكیم بن طفیلش در كمین آمد

كه با دست دگر بگرفت صمصام مصمم را





[ صفحه 217]





یدالله را كمین، قطع یسار و هم یمین بنمود

عجب دارم كه رو به چون زدست انداخت ضیغم را؟



دو دست حضرت عباس را آخر جدا كردند

خدا، خاكم به سر، چون دارم اندر دل چنین هم را



زمین و آسمان و عرش و كرسی از قرار افتاد

چه تیر كین نشان زد قلب و عین الله كرم را



برآورد تنش از تیر پرها، جبرئیل آسا

به جای آب، نیش تیر دادش شربت سم را



بلی پشت حسین از مرگ عباس علی خم شد

شهنشه دید آخر همچو شب آن روز ماتم را



اباالفضل ای شه خوبان بود (صالح) غلام تو

شه خوبان كجا فاسد كند قلب متیم را



مرا در عالم افتاده بسی در كار مشكل ها

به جز تو چون كنم حل مشكلی با شرح مبهم را؟



به مدحت گر كنم صرف معربها و معجم ها

تو داده زیب معرب را، تو زیبا كرده معجم را



به نام او مرا حسن الختام از ابتدا آید

زسر گیرم اگر مدح اباالفضل معظم را [1] .


[1] قصيده، از مرحوم آيت الله شيخ محمد صالح حايري مازندراني، به نقل از چهره ي درخشان قمر بني هاشم ابوالفضل العباس (ع)، صص 162 - 165.